روزی یه نفر در خیابان سیلی به ملا نصر الدین زد و برگشت و شروع به معذرت خواهی کرد
که ببخشید شمار و با یه نفر دیگه اشتباه گرفتم
ملانصرالدین راضی نشد و اونو به خونه ی قاضی برد
ملانصر الدین داستان رو برای قاضی تعریف کرد
قاضی حکم کرد که سیلی به او بزن ملانصرالدین باز هم کوتاه نیامد
قاضی گفت خب به ازای سیلی ده سکه طلا بگیر ملانصرالدین راضی شد
و مجرم رو فرستادن که بره سکه ها رو بیاره
کمی وایسادن نیومد
دو سه ساعت که گذشت ملا نصرالدین سیلیه محکمی به قاضی زد و گفت
چون من وقت ندارم خودت هر وقت پول رو آورد سیلی را با او حساب کن